خدا ما رو برای هم نمی خواست..
بسم الله الرحمن الرحیم
*های/ ههههههههه ایمیل از \ارسی برام رسید در خصوص وب فبلی. جییییییییییییییییییییییغ ! خب الان من انجا هم میتونم برم ! چیکا کنم کوچ کنم اونجا؟ بمونم اینجا؟ برم ؟ بیام؟ خداوندا! :))
** من خیلی خیلی احساس بدی دارم که نمیرسم کادو تولد دوقلوها رو بگیرم ! خیلی زشت شد. دیگه روی دیدنشونو ندارم خو! اصن برا دوقلو کادو خریدن سخته خو
***امروز صبح که با بابا میرفتیم ...گفتم امروز که هنو یک سااااعت وقت داریم! (نزدیک اداره بودم)اول یو رو میرسونم بعد برمیگردم. هی بابا تعارف میکرد هی من اصرار.تو یه میدون بسباااااار پرترافیک داشتیم مورچه ای میرفتیم ک یه اتوبوس اومد از کنارم بپیچه بابا هم گف وایستا این بره بعد...من وایستادم اما بقیه که دوس نداشتن وایستن! در نتیجه یه تاکسی محترم خیییلی شیک و قشنگ از کنار ماشین ما رد شد و کنار سپر تا چراغ جلو رو همینجوری کشییییییییییییییییید و رفت! آخرشم فککنم چون چراع و کلا از جاش دراورده بود گیر کرد به سپر عقبش وگرنه وای نمیستاد!:| بعد هم خیلی طلبکار اومد پایین و با تشر بهم گف برو عقب ببینم چیکار کردی! من مبهوووت که مگه من مقصرم بچه پررو؟؟؟؟!!! یه پلیس ترافیک اونجا بود صداش کرد بعد پلیسه اومد نفمیدم اصن نگاه کرد با نه ...فقط دیدم سریع دوید و گف برید و رفت! تاکسی ه م گف ماشینم چیزی نشده برو! oO خلاصه بابا رو رسوندم و برگشتم . بعد تو راه برگشت بعد از کلللللللللی ترافیک... دیدم یه خیابونی هس که مستقیم انگار میخوره به اداره! وراد شدم که دیدم جییییییییییییغ! برگشتم تو همون مسیری که تاااااازه از دست ترافیکش خلاص شده بودم ! ای جیییییییییییییییغ! انقد گیج بودم که تا وسط چهارراهی که باید دور میزدم رفتم ..بعد یهو دیدم فقط من وسطم! نگو چراغ قرمز بوده!! نمیدونم چرا از دور زدن منصرف شدم و مستقیم رفتم !!!!! بعد زنگ زدم بابا که ای داد حالا چیکار کنم بابا هم راهنمایی کرد و گف وقتی دور زدم و رسیدم جلو مغازه بزنگم بهش (خو فمید یه مشکلی هس که انقد خنگ بازی دراوردم) میخواست تا سرکار باهام بیاد ...که گوشیم خاموش شد. خلاصه بعد از کلللللللللی ترافیک و دو دیقه دیرکرد رسیدم اداره.
به خیابون اداره که رسیدم ...جایی که دیگه خیابون خلوت بود؛ دیگه انگار یکی ماسک خندمو از صورتم کشید ... حالم به هم ریخت... موقع پارک کردن پروردگارم هوامو داشت وگرنه یا خودمو کشته بودم یا ...
بدو بدو رادبو رو خاموش کردم و ماشین و خاموشیدم و زدم بیرون...یادم افتاد کیک خریده بودم ..از صندوق عقب کارتون کیک و برداشتم و رفتم ...یهو جیییییییغ یادم اومد ماشین و قفل نکردم....برگشتم ...دیدم قفل فرمون هم نزدم...خلاصه قفل کردم و با عصبانبت تمام رفتم اداره... ظرف تحملم پر شده بود.
وارد که شدم و های دادم دوستام هی :چییییییی شدهههههههههه چرا اینجوری اییییی منم لبخند زدم و چیزی نگفتم ....صدام اگه درمیومد اشکم هم درمیومد. گفتن زنگیدن برات...میدونستم باباس...رفتم تو اتاق زنگ بزنم ...سرم و گذاشتم رو میز ... _من خوبم ؛آروم باش ... زنگ زدم بابا گوشی و برداشت الو که گفت بغض کردم دوباره . گوشی و قطع کردم ... دیگه گریم شرو شد ...حالا مگه ول میکرددددد ... یکم گذشت دیدم بابا نگران ه زنگ زدم و گفتم رسیدم و خوبم .. بنده خدا هنوز منتظر من بود... گوشی و قطع کردم و دیگه سیل اشک جاری شد... نمیدونستم چرا ولی میدونستم لازم ه گریه کنم ....لااااااااازم داشتم گریه کنم . یخورده گذشت.. با خودم گفتم الان بچه ها بفهمن حوصله توضیح و پیچوندن ندارم... سعی کردم خوب شم و برم بیرون داشتم میرفتم که اومدن دم در اتاق ... هی آروم میگفتن چی شده چته آخه واینا .. منم گفتم هیچی و رفتم دبلیو سی...
به صورتم آب پاشیدم و یکم فربون صدقه خودم رفتم و گفتم خوب باش هانی شاد باش تو خوبی ...ولی نشد! خودم جواب خودمو دادم که شادی براچی؟ براچیزایی که از دست دادم؟برا چیزایی که ندارم؟؟ و دوباره این سیل روان گشت! چشام دیگه شده بود کاسه خون که با خودم گفتم خوبه دیگه الان دیگه گریه نکن میریم خونه همش گریه میکنیم ..باشه؟ و دوبارهههههه... خلاصه انقده عینهو بچه ونگ زدم تا خسته شدم و حس کردم خوب بید دیگه :)) بعدم هی آب خنک زدم به صورتمو چندین تا نفس عمییییق تو اون فضای مطبوع کشیدم تا سرخی صورتم بپره و سعی کردم به اتفاق خنده دار یادم بیاد تا فضام عوض شه و برم بیرون.
این بود یک ساعت پردردسر صبحگاهی من .
****امروز استادمون سرما خورده بود دااااغون خخخخخ آه بچه ها گرفتش:))) انقد هی گفتن یه سرماهم نمیخوره بنده خدا سرماخورد ...با اون حااالش اومده بود سرکلاس بیچاره..انقد دلم سووووووخت براش
***** دیگه چی بگمممم؟؟اومممممم آها
امروز دوباره مگس پلو داشتیم ..نخوردم شانس من از دیروز هم غذا نمونده بود.. یه تن ماهی بود گرم کردم با نون خوردم ...بالاخره بهتر از مگس پلو بود خو.
[ دوشنبه 92/9/11 ] [ 9:21 عصر ] [ دکترکلپچ! ]